ساراسارا، تا این لحظه: 11 سال و 3 روز سن داره

سارا بهونه قشنگ من واسه زندگی

اولین پاییز زندگی سارا کوچولو

  سلام به همه دوستان‌‌ دل کوچیک خودم ببخشید یه مدتی سایت ها باز نمیشد منم بیخیال وبلاگ شدم. این عکس ها رو دقیقا اول مهر از سارا گرفتیم. اولین پاییز زندگیشه. قربونش برم. جدیدا حسابی شیطون شده. هی از اینور اتاق قل میخوره میره اونور اتاق.  شده عین کدو قلی قلی زن. ...
10 13

بچه ها نظر بدیناااااااا

روزها خیلی داره زود میگذره. منم نشستم اینجا و هی با خودم کلنجار میرم که چیکار کنم. فعلا که حسابی درگیر درست کردن وسایل جشن دندونیم. با توجه به اینکه خیلی میخوام بهم خوش بگذره و راحت باشم ترجیح میدم ایشالاااا وقتی دندونای این موش موشی در اومد یه جشن توپ با دوستام بگیرم . خداییش با فامیل سخته. هی تعارف کنی و .... اینا . اما با دوستات جای هیچ حرفی نیست. راستی اگه کسی ایده داره بگه ممنون میشم. دعا کنید دندوناش دیر در بیاد تا من به کارام برسم. راستی واسه شب یلدا میخوام یه لباس بافتنی خوشکلطرح هندونه ای  تن سارا کنم. همه بگین ایشالااااااااااااااااااااااااااااااااا اگه بافت قشنگی سراغ دارین تو رو خدا زود عکسشو بزارین. ممنون ...
13 13

نظر سنجی

                 دوستان یه سوال:   از بین عکسهای سری جدید سارا کدوماش جالب تره ؟؟؟؟              من منتظر نظرای شماها هستم.           ممنون از همه دوستان عزیزم                     ...
14 13

نانای کردن سارا خانومی شروع شد.

  باور نمیکردم اینقدر زود سارا نانای یاد بگیره. الهی قربون اون دستای کوچولوش برم م م م اى جونم قدمات رو چشام بیا و مهمونم شو  گرمی خونم شو ببین پریشون دلم بیا آرومم کن ای جونم میخوام عطر تنت بپیچه تو خونه م تو که نیستی یه سرگردون دیوونم ای جونم، بیا که داغونم ای جونم عمرم نفسم عشقم تویى همه کسم آی که چه خوشحالم تورودارم ای جونم… ای جونم دلیل بودنم عشقت مثه خون تو تنم آی که چه خوشحالم تورو دارم ای جونم… ای جونم خزونم بی تو ابر پر بارونم بیا جونم بیا که قدر بودنتو...
19 13

دل نوشته مامانی

دلم بدجور گرفته. چقدر خوشحالم پاییز شده. سارا جون، مامانی اینقدر پاییز رو دوست  داره. عاشق پاییزم و هوای ابریش. اون بارونای ریز و نم نم . الان تو و بابا سعید  خوابیدین. منم خوابم نمیاد. نمیدونم شبی چی شد که حالم و روحیه گرفته شد. یه  وقتایی بابا سعید میزنه تو ذوق آدم . مثلا شبی بهم میگه : (((( ای بابا ... یه کم یواش  تر بازی کنید و  اینقدر جیر جیر نکن. مرد نیاز به ارامش داره... یه شربت آبلیمو درست  کن بیار...))))  حالا سارا جون نه اینکه منم حساسم زود ناراحت میشم شاید بخاطر  همین دلم ابری شد. البته یه کمی هم بخاطر اینکه صاحبخونمون زیاد حالش خوب  نیست. با دیدنش یاد مادر بزرگم افتادم. یهو دلم هوای آبی بی جونمو کرد (خدارحمتش  کنه)...
20 13

ورود ممنوع ... ( پارتی بازی هم داریم)

سلام به دوستای عزیزم الان وقت شد که دفتر خاطرات سارا رو بزارم جلو ی خودم و شروع کنم به تایپ داستان ...    الان وقت شد که دفتر خاطرات سارا رو بزارم جلو ی خودم و شروع کنم به تایپ داستان به دنیا اومدن سارا گوگولی... داستان از این قرار بود که نیمه شب ۲۴ اردیبهشت دل درد و کمر دردهام شروع شد. این شبهای آخری، ما خونه مامان شایسته بودیم و هر لحظه منتظر شروع علامتهای زایمان بودیم. نزدیک اذان صبح بود که دردهام یه کم منظم تر شده بود. خلاصه ساعت 6 رفتم بیمارستان. بعد از معاینه شدن ماما گفت 4 سانت دهانه رحم باز شده!!! خلاصه بابا سعید برگ بستری شدن رو امضا کرد و من رفتم با یه دنیا خوش خیالی از درد زایمان و چهار درد و ......... لباسامو عوض کردم و رفتی...
20 13